در گذرگاه لحظه های عبث
تنها ايستاده ام
تنها ايستاده ام و خاموش
به تو می نگرم ، به تو
ای که از قلب من بزرگتری .
هيچ کس با من نيست
حتی قلبم که زمانی همسفرم بود ؛
من هستم و من .
تنها ايستاده ام
تنها ايستاده ام و مبهوت
می نگرم رد پای لحظه های عبث را .
هيچ چيز در من نيست :
نه گذشتهء لبريز از شوم
نه آيندهء سرشار از نامفهوم
و اما حال ... چيزی نيست تا که بگويم هست .
تنها ايستاده ام
به تو می نگرم ، به تو
ای که در آفتاب غرورم آب شدی .
تنها ايستاده ام
هيچ چيز در من نيست
هيچ کس با من نيست
به تو می نگرم ، به تو
ای که از سايه ام بلندتری .
و اينک من !
از تو ، از اندوه تو تنهاترم .
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.